قلمم تکراری می نویسد
گم کرده واژه ها را
چه غربتی دارد این دست نوشت
کلمات یاری اش نمی کنند
ذره ذره وجودم دلتنگ و بی قرار توست
ولی نمی داند چگونه باید نوشت تا بدانی چه اندازه بی تو تنهاست
و چه اندازه دلگیر
مولایم
نسیم یادت بیشتر از همیشه می دمد این روزها
عطر فاطمه گرفته جای جای شهر
پر از بوی سیب و نرگس شده کوچه ها
بوی بهشت می دهد لحظه لحظه زندگی
حس می کنم
همین نزدیکی هستی
عطر حضورت را می شنوم
پیچیده لابلای همین بهار
که غم دارد
می بینی..
شکوفه ها با اکراه باز می شوند
انگار
می خواهند شریک تو باشند در عزای فاطمه
نمی دانم مولا
تبریک دارد این عید یا نه
دل نگرانم شادیهامان تو را غمگین کند
می ترسم این همه جنب و جوش
غافل کند ما را از دل تو
نمی توانم بنویسم مولا
دستانم قدرت ندارند..
برای یاری دلم..
برای گفتن حرف هایم با تو..
چه تقلایی می کنند لحظه ها برای شرمساری ام
کم آورده ام مولا
زیر دینت مانده ام
دقایقم پر شده از سوال
سوال هایی لاینحل... بی جواب
می شود یاری ام کنی؟
مولا خسته ام
نمی دانم بهار را باور کنم یا غمی را که لاجرم
قلب تو را می آزارد
خزان دردناک زهرا
خلق بهار مرا تنگ کرده...
نمی توانم شکفتن را باور کنم...
گرفتار مانده ام در خود
چگونه بگویم مولا
بهار من تویی..
که عجین گشته ای با خزانی ترین لحظه های من...
.: Weblog Themes By Pichak :.